عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفر به قم

عزیز دلم باباجون خیلی اعتقاد به این داره که سالمون رو هرطوری شروع کنیم تا آخر سال برامون همونطور میگذره امسال چون بخاطر فوت بابابزرگ باباعلی ( خدا رحمتش کنه) هم ایام فاطمیه... حال و هوای عید نداشتیم و چون لحظه ی تحویل سال نیمه شب بود و نتونسته بودیم بریم امامزاده... دنبال فرصتی بودیم تا به پابوس حضرت معصومه بریم و لحظه هامون رو نورانی کنیم به عطر وجودش... تا خودمون و خانواده هامون رو بسپاریم بهش و ازش یک سال پر از خیر و برکت بخوایم امسال هم که با اسم بانو فاطمه ی زهرا شروع شده بود... پس میلادش بهترین بهونه بود برای رفتن به زیارت دخترش بیستم و بیست و یکم فروردین رو به قم و جمکران رفتیم سفر خی...
30 فروردين 1394

کوچک از بزرگ

عزیزکم چند تا خاطره ی کوچولو ... * چند روز پیش تو خونه داشتیم غذا میخوردیم، سریع و کمی بیشتر از حد معمولت خوردی کمی که گذشت کمی دل درد گرفتی بهت گفتم عزیزکم چون زیاد غذا خوردی دلت درد گرفته! انگشت کوچولوی دستت رو بهم نشون دادی و گفتی: زیاد زیاد غذا خوردم این انگشتم بزرگ شه! چند وقته اندازه ی این انگشت کوچیکه درگیرت کرده! دائم میپرسی چرا این کوچولو مونده!! ** یک روز صبح از خواب بیدار شدی، کمی سرماخورده بودی انگار و صدات گرفته بود با صدای گرفته صدام کردی و گفتی: مامان جون باتریِ صدام تموم شده! باتریِ جدید بیار!! *** دیروز موقع بیرون رفتن گفتی شکلات میخوام شکلات خور...
30 فروردين 1394

هفت سین دایان...

عزیزکم دیروز مهدت یه عکس بهم داد که مال عید بود روز آخر ازتون گرفته بودن واسه همین تعداد بچه ها کمه، تازه از همین تعداد کم هم همشون تو کلاست نیستن عززززیز دلم اسم اونایی که تو کلاست هستن رو میدونستی من فدای پسرک باهوشم نکنه وقتی بزرگ شدی نتونی خودت رو تشخیص بدی!! بالا از سمت راست نفر سومی! اون موقع موهات بلند بوده... ...
30 فروردين 1394

مثل اون قدیما بگیرم تو آغوش، تو گوشم بخون که...

همیشه عاااااشقت بودم اما از ثانیه ای که مادر شدم طور دیگری دوستت دارم... تازه فهمیدمت مادرم انگار تمام حجم مادرانگی ات با اولین گریه ی ایلیای کوچکم وارد قلبم شد... و تازه فهمیدم تمام نگرانی های مادرانه ات را... همیشه عااااشقت بودم و هستم یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات دوتا خط باریک کنار لباته هنوزم تب عشق تو حال و هواته یه لبخند کوتاه کنارش یکم غم... تو را به بانوی آب و آینه قسم ببخش کوتاهی هایم را ببخش بچگی هایم را مادرم، آنقدر دوستت دارم که حتی وقتی کنارت مینشینم دلم برایت تنگ میشود خدا رو شکر که هستی کنارم تا راه و رسم خوب زندگی کردن را نشانم دهی... روزت مبارک ف...
24 فروردين 1394

پیکاسوی مامان

عزیزکم یکی دو روز مونده به روز مادر وقتی اومدم مهد خاله مینا این کاردستی رو بهم داد و گفت این نقاشی هدیه ی ایلیا جون به مامانشٍ! البته دورش پر از برگ و شکوفه های ریز بود که تا برسیم خونه دونه دونه همشو کندی فدای دستای کوچولوت پسرک نازنینم     مامان نوشت: مطمئنا نقاشی اثر خودته، چون تو خونه هم هربار جعبه ی مداد شمعی رو میزارم جلوت اولین رنگی که بر میداری نارنجیِِ!!! ...
24 فروردين 1394

سیزده به در

عزیز دلم سیزدهم فروردین قرار بر این بود که خونه بمونیم نزدیکای ظهر عزیز بهمون زنگ زد و گفت کجایید؟! گفتیم خونه ایم! اونم ازمون خواست تا بریم خونشون! وقتی رفتیم خونشون دیدیم عزیزشون بساط سیزده به در رو تو حیاطشون چیدن و همه ی بچه ها اونجان... کار خیلی جالبی بود، هم تو طبیعت بودیم، هم همه ی امکانات دم دست بود... به تو که خیلی خوش گذشت، تو اون دو سه ساعتی که اونجا بودیم با بچه ها حسابی خوش گذروندی از فوتبال بازی کردن گرفته تا موتور سواری و کباب درست کردن همش واست جذاب بود...            جای خاله منیژه شون ** خصوصا آناینا جو...
24 فروردين 1394

بابایی عبدالله

آخرای اسفند تولد بابایی عبدالله ما و دایی ها و خاله ها بیشتر روزای هفته خونه ی بابایی عبدالله هستیم تو یکی از روزای آخر اسفند تو این دورهمی مون عزیز جون با گرفتن یک کیک، شصت و پنجمین سال تولد بابایی عبدالله رو جشن گرفت... البته جشنی به نام بابایی و به کام نوه های عزیزش!              ...
11 فروردين 1394

مهد دایان بدون مامان

عزیزم اونقدر یهویی شد که اصلا یادم نمیاد چطور شد که اینطور شد!!! یادته که از بی قراری هات موقع رفتن به مهد گفته بودم؟! تو روزای آخر سال اونقدر یهویی این بی قراری هات تبدیل به ذوق و شوق شد که نفهمیدم کی و چطور!!! تو روزای آخر سال سر کوچه ی مهد که میرسیدیم تا رسیدن به مهد میدویدی و بهم میگفتی تو نیا خودم بلدم برم! من بزرگ شدم!!! همون جلوی در من رو میبوسیدی و خداحافظی میکردی و به سرعت میرفتی!! یک روز هم که زودتر اومدم دنبالت گفتی: نی نی ها دارن نانای میکنن!! بمونم؟! خلاصه که شکر خدا خیلی خیلی عالی شدی امروزم اولین روز تو سال جدیده که بردمت مهد...         &...
11 فروردين 1394

یه خاطره...

عزیزکم امسال ماهی قرمز نخریده بودیم روز اول عید که رفتیم خونه ی عزیز، کلی از دیدن ماهی قرمزاشون ذوق کردی همش میرفتی جلوشون می ایستادی و نگاشون میکردی وقتی میخواستیم از خونه ی عزیز برگردیم رفتی جلوی تنگ ماهی رو به تنگ ایستادی و گفتی: ماهی می گه:(صدات رو نازک و آروم کردی مثلا ماهی داره حرف میزنه) من میخوام با ایلیا برم من میخوام برم خونه ی ایلیا، من میخوام پیش ایلیا بخوابم!!!!!!! اونقدر عزیز و بابایی از اینکار و حرفت و طرز گفتنت خوششون اومد که با ذوق ماهیشون رو دادن تا تو بیاری خونه... ...
11 فروردين 1394

پسران خورشید

ایلیا جونم چند روز مونده به آغاز سال نو بردیمت آرایشگاه... آرایشگاهی که میبریمت یک آرایشگاه مخصوص کودکان که اسمش پسران خورشید هربار که میبریمت کلی دردسر داریم برای کوتاه کردن موهات اما این سری از هربار بیشتر بود واسه همین دلم نیومد اسمی ازشون نیارم و یه تشکر نامحسوس نکنم ازشون!!! دقیقا یک ساعت و نیم طول کشید کوتاه کردن موهات و تو این یک ساعت و نیم چه لگدهایی که به عمو آرایشگر نزدی!!!! واقعا با صبر و حوصله و مهربونی کارش رو انجام داد!!! این عکست قبل از رفتن به ارایشگاه: اینم بعد از ارایشگاه خیلی عوض شدیا!! راستی اون عروسکی که دستته ( تو بهش میگی آقا اولاخه) ...
11 فروردين 1394